من از ماندن بی ثمر خسته ام
دلم می خواهد از ته دل آهی کشم ، آه کشم که ای مردمان بی بصیرت ، که ای آنان که چشم بر حقایق بسته اید ، فراموش کرده اید ؟؟؟ فراموش کرده اید که همین چند سال پیش ، نه خیلی دور ، همین چند سال پیش ، همین جا بدن هایی تکه تکه شدند ، سر هایی از تن جدا گشتند ، دست و پاهایی از صاحبشان خداحافظی کردند ، که من ، که تو ، که ما ، در آسایش باشیم ؟ آن گاه ما این گونه پاسخش را دادیم... گاه با خود فکر می کنم که چه شد بسیجی شدند ؟؟ که چه شد دنیا و ما فیها را به چشم حقارت نگرسیتند و دنی و پست بودن دنیا را به چشم خویش دیدند و پا روی نفس گذاشته و از جان گذشتند . آنان به وصال حق دست یافتند اما ما چه ؟؟؟ ما کجای قصه ایم ؟ باید دید که اینبار ما نیز بسیجی وار طالب شهادت هستیم یا خیر ؟
همت ها و باکری ها الگو های مایند . و چه نیک الگویی بر گزیدیم . تا شهادت راهی صعب العبور در پیش است و از شهادت تا خدا یک نگاه فاصله است .
باید جنگید ،پشت نیمکت و خاکریز فرق نمی کند ،‏باید جنگید ؛ بر رسم جنگ مردانی که می جنگیدند و گلوله به جان می خریدند ، آخ چه عاشقانه بی سر و بی پا شدند ، تا ما بی سر وپا نباشیم !!!
رزمنده مجازی
نظرات شما عزیزان: